هِی می گه به ز.ع زنگ زدی؟
گفتم : یه باز زنگ زدم نبودن ...
میگه : به خدا بی وفاییه ...
گفتم : حواسم هست ؛ اتفاقا باید به م.ت هم زنگ بزنم ولی همش یادم میره ...
بالاخره به م.ت زنگ زدم ... بر خلاف همیشه که با حرف زدنش بهم می فهموند بهتره زودتر تموم کنم، یا اصن حرفی نداشت ، دلش می خواست حرف بزنه؛ من طبق روال گذشته سعی داشتم حرف زدنمُ زود تموم کنم ؛ بازم نمیدونستیم چی باید به هم بگیم... سعی کردم دلداریش بدم ... وقتی اینجا بود می خواستم برم ببینمش ولی گفتم شاید شرایطشون جور نباشه . گفت : برگشتم ؛ دیگه نمی شد بیشتر بمونم ... ازم پرسید : شما تهرانید؟ نمی دونم چرا اینُ گفت ؛ شاید می خواست مطمئن بشه ما نمی ریم اونجا. به هر حال حسم می گفت باید تو این شرایط تنهاش نذارم ... ظاهرا چیزی نشون نمی ده - نه تو حرف زدنش و نه تو رفتارش - ولی مسلما هیچی دیگه جای عزیزترینشُ براش پُر نمیکنه ...
هنوز به ز.ع زنگ نزدم ؛ اصلا نمی دونم چی باید بهش بگم ولی شاید حرف زدن من مقدمه ای بشه برای کاری که دارن روش برنامه ریزی می کنن...
دارم از دلبستگی هام دل می کنم ... به خ.م حسودیم شد ...
پ ن : می دونی چیه؟ نع! نمی دونی ...
پ ن : السابقون السابقون اولئک المقرّبون ...
پ ن : خ.م خونه ـشُ فروخت و پولشُ داد برای یه کار خیر !
خوش به حال اون کسی که گفتی خونشو فروخته تا پولشو خرج کار خیر کنه :)
زیر نگاه خدا...[گل]