بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۱۵۰ مطلب با موضوع «دلنوشت» ثبت شده است

لحظۀ دیدار نزدیک است ؛

باز من دیوانه ام مست ـم ؛

باز می لرزد دل ـم ، دست ـم ؛

باز گویی در جهان دیگری هست ـم ...


پ ن : قفس ِ تن چو شکستی دگر آزاد و رهایی ...

پ ن : ای خوش آن روز که پرواز کنم تا بر ِ دوست ...

پ ن : 1391/12/8 اومدم  اینجا ؛ 1394/7/26 میرم .

پ ن : و آخِرُ دَعوانا عَنِ الحمد لله رَبِّ العَلَمین : )


  • باران بهاری

حس خوبی پیدا کرد ـم 

وقتی که بعد از مدت ـها به این طرف و اون طرف ِ نت سر زد ـم و دید ـم خیلی ـها جویای حال ـم بود ـند ...

خوشحال شد ـم که نبودن موبایل باعث نشد ـه بود از یاد ِ خیلی ـها بر ـم ؛

جوری که نگران ـشون کرده بود ـم و  احوال ـم رو پرسید ـه بود ـند.

از طرف ـی در این مدت ِ نسبتا طولانی فهمید ـم نبودن ِ تلفن ِ همراه مزایایی هم داره.


پ ن : خلوت کرد ـن و تنهایی و دوری و گاه دوست ـی ...


  • باران بهاری

بعد از اون روز ، روال همه چی تغییر کرده ؛

شاید روزی نیست که به حرف ـای ح.خ فکر نکن ـم.

یه وقت ـایی باور ـم رو از دست میدم ؛

یه لحظه ـهایی تحمل ـش سخت میشه ...

صحبت ـایی که با بچه ـهای یونی کرد ـم برا ـم مرور میشه و باز میگم : خدا رو شکر ...

از کار ِ خود ـم خنده ـم میگیره ؛

ح.خ  کل ـی حرف زد و توضیح داد ؛ بعد گفت : فهمید ـی یا نه ؟ من ـم - در حال ـی که گریه می کر ـم - جواب داد ـم : نه! ... بعد هردو ـمون خندید ـیم ...

گاه ـی فکر می کنم ندونستن یه چیز ـایی باعث میشه همه چی راحت و سریع بگذره ؛ اما وقتی بدون ـیم چه خبر ـه هر ثانیه مثل ساعت ـها طول میکشه.

دارم سعی می کن ـم به ـش فکر نکن ـم اما شروع دوباره ی سر درد ـهام نشون مید ـه سعی ـم به اندازه ـی کافی جواب نداد ـه.


پ ن : لبخند ـهای شادی و غم فرق دارند ؟ ...

پ ن : به گمان ـم ساعت ـها خواب اند ... چرا نمی گذرد ...؟

پ ن : آرام ـم ... آرام ِ آرم ... اما ناآرام که باش ـم طغیان می کن ـم ...


  • باران بهاری

مبارزه کردن کار ِ سختی ـه ؛

خصوصا اگه حریف سرسخت و قدرتمند و لجوج باشه .


پ ن : دام سخت است مگر یار شود لطف خدا ...


  • باران بهاری

روز ـها دارن به سرعت میگذرن ؛

هرکدوم یه جور.

میگه :

 خدا همون چیزی رو که آدم ـها می خوان به ـشون میده و اون ـها رو در مسیری قرار میده که دلخواه ـشون ـه.

آدم ـها همون چیزی رو بروز میدن که در درون ـشون هست و خواهان اون هستند.

...

به جایی که ایستاده ـم نگاه می کنم و با خود ـم میگم :

 من از خدا چی خواست ـم که الان اینجا ـم ...؟

چقدر برای رسیدن به خواسته ـها  و علاقمندی ـها ـم تلاش کردم ...؟


...

 ذهن ـم پر شده از موضوع ـات مختلف که باید در فرصت مناسب طبقه بندی بشن. 

دارم به آخرین بحث با ش.م - در مورد جبر و اختیار- فکر می کنم . 

به مسیری که تو ـش هستیم ؛

به پله ـها و ...


پ ن : بستن چشم ـها راحت نیست وقتی هنوز می بینند .

پ ن : رنگ باخته اند جاذبه ـها برای ـم.


  • باران بهاری

خلق کردن رو دوست دارم ؛ خصوصا خلق آثار هنر ـی و خصوصا تر - دی : - هنر ـهای دست ـی ...

حتی دیدن ـشون هم  شاد ـم  می کنه.

خوشنویسی

معرق 

منبت

مشبک

خط ناخنی

قالیبافی

قلاب بافی

خیاطی

....

اووووووووه ؛

انقد چیزای زیادی تو دنیا هست که وقتی می بینم ـشون از یه طرف روح ـم می خواد پرواز کن ـه و از یه طرف دیگه افسرده میشم که چرا نمی تونم برم و یاد بگیرم ـشون.

تکرار مکررات ...

هعی ....


پ ن : همش حرف م یادم میاد ؛ لبام رو روی هم فشار مید ـم و میگم : اوهوممم !


  • باران بهاری

گاهی وقت ها باید بعضی چیزها رو فراموش کرد ...

مثلا یه تاریخ ، یه شخص ، یه اتفاق ، یه جا ، یه خاطره ...


پ ن : آدم ـها تنها یک بار زاده می شوند ؛ فرصت ها می روند و نمی آیند!


  • باران بهاری

شده بترسی؟

شده یهو دل ـت بریزه؟

شده بهت بگن بسه دیگه تموم؟


فرصت زیاد نیست ؛ انقد نیست که انقدرا از ـش لذت ببریم.

باید خودمونُ جمع و جور کنیم... می فهمی که چی میگم...


پ ن : پر شد ـم از حسّ تأســــــــــــــف محض !

پ ن : باید علف های هرز را پیش از این که در باغ ـمان جوانه بزنند از ریشه جدا کنیم. 




  • باران بهاری

هنوز توفیق نداشته ـم برم اعتکاف.

او هم اولین بار ـش ـه ... 

جایی که می ره رویایی ـه ...

من اما باید بمون ـم  تا شاید وقتی دیگر .


پ ن : به امّید اون روز.

پ ن : خدایا به سلامت دار ـش. / آمین


  • باران بهاری

وقتی یه اتفاق تازه میفته همه چی رو تحت تاثیر ِ خود ـش قرار میده ؛

اونوقت ـه که باید برای ادامۀ مسیر ، راه های جایگزین ِ راه ِ قبلی رو استفاده کرد.

میگن هیچکس از فردای خود ـش خبر نداره ؛

زندگی یه راه ـه که تا توش قرار نگرفتیم و با پست ـی و بلند ی ها ـش دست و پنجه نرم نکردیم نمی تونیم درباره ـش نظر بدیم.


خوف و رجا لحظه ها ـم رو گرفت ـه ؛

مغز ـم رو افکار ِ جور واجور پُر کرده ؛

دوست دارم حرف بزنم ولی چیزی از درون نهیب می زنه که سکوت!

گاهی به سررسید ـم سر می زنم و تو ـش یه چیزایی می نویسم ؛

امسال هم کم کم داره به آخر می رسه ...


پ ن :  چه زود گذشت ...



  • باران بهاری