بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

۵۶ مطلب با موضوع «خاطره» ثبت شده است

زیارت مخصوص امسال با سال های قبل خیلی فرق داشت ؛

و صد البته که بهتر از هر سال بود.

باز هم امام رضا علیه السلام بیش از پیش ، ما رو شرمنده کردند و همه چی خیلی بهتر از اون ـی که انتظار داشت ـیم برامون فراهم شد .

ر.م برای 12 نفر که خود ـمون هم جزء ـشون بودیم بلیط گرفته بود اما 6 نفر ـشون به دلایلی نتونستند بیان و آدم های دیگه ای به جای اون ها طلبیده و همسفر ِ ما شدند ؛ از جمله پرگل و برادرش که حضور ـشون خاطرات خوبی رو برامون به جا گذاشت.

تعداد افراد جوری بود که به راحتی تونستیم دوتا کوپه رو به صورت جداگانه زنونه و مردونه کنیم و راحت باشیم.

جای م.ص خیلی خالی بود ؛ وقتی من گفتم : " یه بار با م.ص اومدیم خیلی خوش گذشت ..." ، خ.م معترض شد که: " ینی با ما خوش نمیگذره ؟ ... "...

شاید به خاطر ِ بودن ِ سادات در جمع ـمون مورد عنایت قرار گرفت ـیم.

یاسی قضیۀ انیشتین رو اسمس زده بود و من برای همه خوندم و ترجمه کردم و کلی خندیدیم.

بودن با س.م ، م.ه ـها ، س.ج ، ز.خ ، ل،م و همۀ آدم ـهای اون جمع باعث شد به ـمون خوش بگذره.

بعید می دونم امسال اربعین بتونم باهاشون باش ـم اما ر.م گفت شاید قبل از اون - اگه آقا بطلبند - امکان تشرف رو پیدا کنیم.

 

پ ن : گرفته بود دل ـم ، پَر زد و کبوتر شد ...

پ ن : خیلی خوب ـه که پناه ـی مثل ِ امام مهربانی ها داریم ؛ خدا رو شکر .

 

  • باران بهاری

چند وقت ـه همش خواب امتحان می بینم ؛

امتحان عربی

امتحان شیمی

امتحان ریاضی

دیشب هم خواب دیدم کنکور تجربی ! دارم و نمی دونم حوزه امتحانی ـم کجاست .


امروز داشتیم در مورد انتخاب رشته حرف می زدیم ؛

من دوست داشتم هنر بخونم ولی نظر پدرم این بود که تنبل ها می رن سراغ هنر و برای خاطر پدر  قید ـشُ زدم.

مدرسه ای که توش درس خوندم ، نمونه مردمی بود و فقط دوتا رشته ریاضی و تجربی داشت ؛

بنابراین بین بد و بدتر انتخاب کردم و ریاضی خوندم.

تا این که نوبت به پیش دانشگاهی رسید و باید مدرسه رو عوض می کردم.

شاید از خوش شانس ـی من بود که مدرسۀ جدید رشتۀ ادبیات یا همون علوم انسانی رو هم داشت و من از خداخواسته تغییر رشته دادم و به سراغ ادبیات رفتم ؛ البته این همۀ ماجرا نبود و باز قهر و اخم پدر ادامه داشت ؛ چرا که باز هم طبق نظر ایشون من ـی که استعداد خوندن ریاضی رو داشت ـم نباید می رفت ـم علوم انسانی بخونم ولی

این بار سر ِ حرف ِ خود ـم موند ـم .


پ ن : همیشه یکی از خط قرمز ـام ، پدر و مادر ـم بودند و ناراحت نیستم که خیلی وقت ـا مسیر زندگی ـمُ بخاطر اون ها عوض کردم.

پ ن : کاش همه اون جوری که دوست داشتند زندگی می کردند چون یه روز به خاطر کارهاشون ، خودشون باید پاسخگو باشن و نه هیچکس ِ دیگه...


  • باران بهاری

نمی دونم بعد از چند سال هـ.م با همسر و یکی از دختراش اومده بود وطن ؛

و ایضا نمی دونم بعد از چند سال دیدم ـش.

به خاطر اون ، خیلی های دیگه رو هم دیدم و با این که باهاشون رفت و آمد نداریم از دیدن ـشون خوشحال شدم.

ا.م بهم گفت : به ما سر نمی زنی!

یه لحظه هنگ کردم چی بهش بگم ؛ چون اصلا فاز ـمون به هم نمی خوره ...

گفتم : سعادت نداریم.

برام یه دعای خوب کرد و گفت : پیش ما بیایید...

امروز دیدم رو صفحۀ آن کتاب ـش عکس بچگی های ز.س رو گذاشته.

یادم میاد تو بچگی ـم هر وقت اون عکس رو کنار آینۀ خونه ـشون می دیدم فکر می کردم عکس خودم ـه ؛ تو اون سن و سال خیلی شبیه هم بودیم. تا این که چند وقت پیش دختر ـش به صورت من خیره شده بود و گفت : شما و مامان چقد شبیه هم هستید. م بهش گفت : خب فامیل ـند دیگه ؛ و اون ادامه داد : چشم ها ـشون خیلی شبیه به هم ـه.

سرنوشت عجیبی داشت ...

آدم از یه لحظۀ بعد خود ـش خبر نداره ...


پ ن : به چشم به هم زدنی بزرگ شدیم ...


  • باران بهاری

وقتی ح.م مأموریت بود ، برای حج قرعه کشی کرده بودند و اسم ـش در اومده بود ؛

این کار رو سه بار تکرار می کنند و هر سه بار اسم ـش به عنوان ِ کسی که باید بره حج در میاد.

دیروز زنگ زد و گفت امروز مسافر ـند.

بهش گفتم : مواظب ف.ع باش و تو مدینه خیلی دعا ـمون کن.

اون موقع که خودم رفتم ، خیلی حالی ـم نبود کجا دارم می رم ؛

دل ـم می خواد بتونم برم با معرفت زیارت کنم.

خ.م وقتی از اون جا اومده بود ، تعریف می کرد که خیلی عوض شده ؛ می گفت انگار کعبه رو کردن تو قفس ؛ خیلی از آثار تاریخی رو از بین بردن ...


پ ن : هذا یوم الحسرة ...


  • باران بهاری

زمان بچه ـگی ِ من کتاب داستان هایی برای بچه ها به همراه ِ نوار ِ کاست ـشون وجود داشت ؛ توی نوار ، همون قصه توسط گوینده های رادیو مث یه نمایش اجرا شده بود و ما می تونستیم قصه رو کاملا حس کنیم. قصه هایی مث جنّ ِ پینه دوز ، گرگ ِ بد ِ گُنده ، کیمیاگر ِ حقّه باز ، شنگول و منگول و حبۀ انگور .

هنوزم وقتی صدای خیلی از گوینده ها رو از رادیو یا تو فیلم هایی که دوبله کردن می شنوم یاد ِ اون قصه ها می افتم. کاش الانم از اون کتابا بود. یادش بخیر


پ ن : دوست داشتید فایل های صوتی ـشونُ دانلود کنید.

پ ن : با این که اون دوران سختی های خاص ِ خودش رو داشت ولی فکر کنم قشنگی هاشُ هم بچه های هیچ دوره ای تجربه نکردن.


  • باران بهاری

امروز  ملافۀ ( ملحفه ) یکی از پتوهای جهیزیه ـمُ عوض کردم ؛

یاد ِ جلد کردن ِ کتابای مدرسه افتادم با این تفاوت که خیلی سخت تر و وقتگیر تر بود.

یه ملافۀ سفید با یه ساتن ِ آبی ِ گلدار وسطش.

تقریبا 4 ساعت طول کشید ؛ البته وسطاش 5 - 6 تا زنگ تفریح به همراه خوراکی داشتم.


اون موقع ها مامانجونی وقتی می خواست ملافۀ پتوها رو عوض کنه  ،با داداشم شیطنت می کردیم و هی می پریدیم وسط پتوها و اونم می گفت : " لا اله الا الله ... انقد از این وسط نرید و بیایید ... " و وقتی می دید فایده نداره مامانُ صدا می زد تا بیاد سراغمون و البته اومدنش خیلی هم اوضاعُ عوض نمی کرد؛ آخر سر هم همه می خندیدیم .


چند وقت بود مهمونی که شب بیاد و خونه ـمون بمونه نداشتیم ؛ برای همین به سرم زد ملافه ها رو بشورم و عوض کنم.

این چندمین باره که با جلد کردن پتوها، یاد ِ بچگی ـم می افتم. : )


پ ن : لحاف دوز ، چینی بند زن ، نمکی ، برف پارو کن ، چرخ و فلکی و ... مشاغلی بودند که اون  زمان تقریبا هر روز - به اقتضای فصل - باهاشون برخورد می کردیم. / یادش بخیر ...


  • باران بهاری
بابا بزرگ آلزایمر داشت و بخاطر همین بچه هاش کمتر حوصله ـشُ داشتند.

از بین اونا فقط بابا بود که قبول کرده بود تا پدرش با ما زندگی کنه ؛ همه جوره مراقبش بود و تر و خشکش می کرد.

کلاس دوم یا سوم دبستان بودم ؛

بابابزرگ هرموقع فرصت می کرد بهم سوره های کوچیک ِ قرآنُ یاد می داد.

وقتی سرحال بود شعرایی رو که بلد بود برامون می خوند :


گلی خوشبوی در حمام روزی

رسید از دست محبوبی به دستم

بدو گفتم که مُشکی یا عبیری
که از بوی گلاویزِ *1 تو مستم

بگفتا من گِلی نا چیز بودم
ولیکن مدّتی با گُل نشستم

کمال همنشین در من اثر کرد
وگرنه من همان گِل ِ بی بوی هستم *2

یا می خوند :

شنیدم گوسپندی را بزرگی

رهانید از دهان و دست گرگی


شبانگه کارد در حلقش بمالید

روان گوسپند از وی بنالید


که از چنگال گرگم در ربودی

ولیکن عاقبت خود گرگ بودی*3


گاهی هم می زد تو فاز ِ زبان اصلی :

محبّت بیر بلا شی دیر
گرفتار اولمیان بیلمز

زمستان چکمین بلبل
بهارین قدرینی بیلمز*4


اون موقع ها بابا حرفایی رو که زیرنویس لازم داشت برامون بصورت کلی معنی می کرد ؛

یه چیزایی ته ِ ذهنم مونده ولی غیر از چند تا کلمۀ ساده هیچی از این زبان بلد نیستم.


پ ن : هر از گاهی یاد ِ بابابزرگ می افتم . / خدا رحمتش کنه. آمین

*1 و 2 و 3  : اینجوری این شعرها رو می خوند - یه کم با اصلش فرق داره - دی :

 :4* 

محبت یک درد عظیم هست
اونی که گرفتار محبت نشده درک نمی کنه

بلبلی که زمستون ندیده
قدرِ بهارُ نمی دونه


  • باران بهاری

هر روز صبح موقع رفتن به مدرسه ، وقتی اتوبوس از کنار میدون محل که پر از فواره و درخت و گل ـه رد میشه، یاد سال های اول دهه هشتاد میفتم که برای تهیه گزارش در مورد ورزش صبحگاهی رفته بودم اون جا و با مردم صحبت میکردم. بعضیا حاضر نمی شدن موقع حرکت چند دقیقه بایستن و جواب سوالای منُ بدن ؛ بعضیام با خوشرویی و به طور کامل توضیح می دادن.

از سر همون خیابون می رفتم محل کار ... یادش بخیر ... امروز حال و هوای بهاری و بارونی داشت.

اونجا یکی از جاهایی ـه که منُ یاد ِ س.م.ت  و اولین گردش دو نفره با همسرم میندازه ...


  • باران بهاری

تار منُ یاد ِ اون میندازه ؛

حرفی که در مورد تار بهم زد مث ِ یه دیالوگ ِ ماندگار تو ذهنم نقش بسته ...


پ ن : یه وقتایی همۀ خیالمُ مال ِ خودش می کنه ...


  • باران بهاری

حداقل ده سال بود ندیده بودمش ...

چند وقت پیش از ن.ش شنیدم که توی آن کتاب پیداش کرده ؛ رفتم سرچ کردم و دیدم راست می گه در نتیجه ادش کردم. انگیزه اصلی ـم دو تا کتاب امانتی بود که دستم داشت. گفتم بلکه دو فردای دیگه سرمو گذاشتم زمین ، این دوتا کتاب بدبختم نکنه. ظاهرش که خیلی عوض شده بود ؛ باطنشُ نمی دونم. گفت : " از م.ت خبر داری؟" ؛ گفتم : " اد کردمش ولی هنوز جواب نداده. عکس همسرش عکس یه نفر دیگه ست ؛ جدا شده؟ " با سر حرفمو تایید کرد و ادامه داد : " اون تنها نقطۀ مشترکمون بود که ازش خبر داشتم  ؛ حالا تو تعریف کن ... " . گفتم " بذار بریم یه جا بشینیم بعد..." . گفت : " من طاقت نمیارم : ) " ....

به پیشنهاد ا.ط سوار تاکسی شدیم و رفتیم پارک لاله ؛ چون به محل کارش نزدیک بود و می تونست زودتر برگرده اونجا.

از خودش و کارش گفت ؛ اما بعد از مدت ها بی خبری ، خبری که از م.ت بهم داد خیلی ناراحتم کرد. من هم هرچی از بر و بچه هایی که باهاشون ارتباط دارم می دونستم براش گفتم. کلی خاطره بازی کردیم .

همه ـش تو فکر م.ت هستم .

یاد روزی افتادم که تو محل کار روبان های کارت عروسیشُ وصل می کرد. آدم از آینده ـش خبر نداره ... کی فکرشُ میکرد؟


پ ن : دوست دارم ببینمش ؛ من بهش می گفتم استاد !

پ ن : ده سال یه عُمره ؛ دارم فکر می کنم عمرمُ چجوری گذروندم ...


  • باران بهاری