من : " سلام. تولدت مبارک. در پناه خدا سلامت و موفق باشی. - گُل - "
ح.م : " سلام. ممنون از لطفت. بوس "
پ ن : من روم نشد مث ِ اون اسمس بزنم. ش.لُپ گُلی
من : " سلام. تولدت مبارک. در پناه خدا سلامت و موفق باشی. - گُل - "
ح.م : " سلام. ممنون از لطفت. بوس "
پ ن : من روم نشد مث ِ اون اسمس بزنم. ش.لُپ گُلی
م.ص دختر مجرد حدودا 40 ساله ای بود که پدر و مادرش مرحوم شده بودن و برادراش هم خارج از کشور زندگی میکردن. یکی از فامیل های دورمون می شه. خونه شون پُر بود از تابلوهای نقاشی که خودش کشیده بود. بعد از این که من دانشجو شدم، چون دانشکده ـم نزدیک خونه ـش بود ، یه روزهایی قبل از رفتن به کلاس می رفتم پیشش و ازش نقاشی یاد می گرفتم. بیشتر ِ روزهایی که اونجا بودم ناهار منُ پیش ِ خودش نگه می داشت . کار رو مثل ِ همۀ آموزشگاه های حرفه ای با کشیدنِ خط های افقی و عمودی - جهت دست گرمی - شروع کردیم. بعد از اون طراحی اجسام ِ مختلف با جنس های متفاوت و بعد آغاز ِ تصویرگری با کُنته. هنوز صدای جِر جِر ِ کُنته روی کاغذ یادمه. با این که یه کم چندش آور بود ولی وقتی خواست بهم نقاشی با رنگ ِ روغن یاد بده گفتم : " نه. دوست دارم هنوز با کنته سیاه قلم کار کنم" . تصویر ِ مامان و بابا کارهای نسبتا خوبی - با ایرادهای معمول برای یه آدم ِ مبتدی مث ِ من - بود که با کنته و بعد از اون تصویر م و همسرش رو با مداد رنگی هایی که اردیبهشتی ِ دوست داشتنی بهم هدیه داده بود، کشیدم.
تقریبا هر موقع قهوه درست می کنم و یا گُل ِ آفتابگردون می بینم به یاد ِ م.ص می افتم.
تو مهمونی های زنونه با نگاه کردن به ته ِ فنجونامون فال ـمونُ می گرفت و سعی می کرد خیلی جدی اتفاقاتی رو که هنوز نیفتاده ن پیش بینی کنه. خیلی وقتا بعد از خوردن ِ قهوه به ته مونده های توی فنجون ـم نگاه می کنم ولی هیچوقت سر در نیاوردم چجوری فالگیر ها اون حرف ها رو از خودشون در میارن.
ر.م هر وقت قهوه می خوره یه جوری با زبون ـش فنجونشُ تمیز می کنه که انگار همون موقع شسته شده برای همین نمی شه هیچ فالی براش گرفت.
پ ن : الان قهوه درست کرده بودم ؛ قهوۀ تلخ.
مرده و حرفش!
مرد نیستم ولی مردونه پای حرفم می مونم.
وقتی گفتم نمی رم ینی نمی رم.
پ ن : من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک!
چند بار پاییز ِ طلایی ِ فریبرز لاچینی رو گوش دادم ...
عالی ـه ...
پ ن : بچه ـگی های من ، ح.م و پیانو ؛ یادش بخیر ...
تصمیم گرفتم نوشته های سبزم رو دسته بندی و اگه بشه چاپ کنم ؛
دارم مرورشون می کنم
یه چیزایی بهش اضافه کردم
یحتمل یه چیزایی هم کم میشه
هر کدومشون منُ به لحظه ای از زندگی می بره
برام موقعی که می نوشتم و جایی که توش بودم تداعی میشه
...
پ ن : همه چیز از یک دلواپسی ِ مسخره شروع شد ...
پ ن : و کاش می شد دست خدا را بوسید که بیدارم کرد.
دلم برای اتاق آبی ـم ، میز ِ سفید ـم و لحظه های تنهایی ـم تنگ شده ؛
برای اینکه یه گوشۀ دنج بشینم و با خودم خلوت کنم
برای اینکه مال ِ خودم باشم
برای واکمن ِ سونی ـم و باندهای کوچیک زرد ـش
برای خودنویسم
برای قاب هایی که به دیوار اتاقم زده بودم
برای نرگس هایی که توی گلدون خشک کرده بودم
برای روتختی ِ چهل تیکه ای که مامان برام دوخته بود
برای کتابخونه ـم
حتی دلم برای خودم تنگ شده ...
زمان هایی تو زندگی هست که سعی می کنیم برای خودمون نگه داریم و زمان هایی هست که سعی می کنیم فراموش کنیم اما همیشه همه چی اون طور که ما می خوایم پیش نمی ره ؛ دلم می خواد یادم بره اولین باری رو که ساندویچ کالباس خوردیم ، دلم می خواد یادم بیاد چی شد که این شد ... دست خودم نیست ولی نمیشه ...
پ ن : جای ِ آدما رو خاطراتشون مشخص می کنه ...
بعد از انجام دادن ِ یه سری کارای معمول و روزمره اومدم کامی رو روشن کردم .
وووووو ... دیوونه!
ازم وقتی خواب بودم عکس گرفته بود و گذاشته بود بک گراند کامی ؛ بزرگ روش نوشت بود : دوستت دارم.
دروغ چرا؟! هم غافلگیر شدم ، هم خوشحال.
من به همین سادگی خوشحال میشم. شاید خنده دار باشه : )
پ ن : خوبه که آدم بدونه پاتوق ِ هرکس کجاست ؛ اینجوری راحت تر میشه غافلگیرش کرد ...
پ ن : شاید پرواز دلیلی باشه که قدر لحظه ها رو بیشتر بدونیم!
چند روزه روی بند انگشتم - همون جائی که قبلا بریده بود - یهو شدیدا درد می گیره و قرمز می شه.
اون شب توی خیمه صِدام زد و گفت : " خانم فلانی میشه به من آمپول بزنید؟ "
قبلا تجربه ـشُ داشتم ؛ گفتم : باشه ...
اونجا امکانات زیاد نبود برا همین آمپول رو با دست شکوندم ؛ شیشۀ آمپول روی بند انگشت سبابه رو برید ...
دستمال کاغذی رو با بدبختی از کوله بیرون کشیدم ؛ تا کردم و گذاشتم روش تا خون بند بیاد و بعد به خ.ب آمپول زدم ؛
نذاشتم بفهمه چی شد ، وگرنه کلی به خودش بد و بیراه می گفت - هرچند که به اون ربطی نداشت دست من بُرید و خودم باید احتیاط می کردم - ...
چند روز بعد از تو دستمال آوردمش بیرون ؛ لا اقل نذاشتم بخیه لازم بشه ...
ر.م ازم پرسید چی شده ؛ بعدم گفت : " همینجوری شکوندی؟ آخه کی این کارو می کنه؟ لا اقل می ذاشتی لای فرشی ، پتویی ، چیزی میشکوندی ... "
اردیبهشتی ِ دوست داشتنی فکر می کرد چرک کرده چون یه کم قیافه ـش بد شکل شده بود ولی گفتم چیزی نیست .
شاید حوادث زیادی که تو بچگی برام اتفاق افتاده باعث شده ار این چیزا نترسم ...
دیدن ِ خون برام ناراحت کننده نیست ؛
حتی اون بار که تونستم شاهد ِ یه جراحی ِ کوچیک تو خونۀ خودمون باشم کُلی خوشم اومد و جواب خیلی از سوال هام رو گرفتم ؛
ولی گاهی دیدن یه کبودی یا بریدگی ِ یکی از اعضای نزدیکانم منُ به هم می ریزه ...
یه وقتایی هم عکسای جنگ توی دلمُ خالی می کنه ...
پ ن : هر چیزی می تونه خاطره ساز بشه ... خوب یا بد ...
کوله پشتی رو دوشم بود و تنهایی تو مسیر نجف تا کربلا راه می رفتم
نمی دونم از تیر چندم تا تیر چندمُ خودم تنهای تنها رفتم
خیلی بارونی بودم ؛
یه حرفایی رو نمی شه به هیچکس گفت ... به هیچکس ... فقط باید بریزی تو دلت ...
مشکل این جا ست که دل دیگه جا نداره ...
فقط خواستم من نمونم و اون بره ... هذا یوم الحسرة ...
پ ن : چرا کسی نیست ...
پ ن : این نیز بگذرد ...؟!
پ ن : گویند سنگ لعل شود در مقام صبر ...