دلم برای اتاق آبی ـم ، میز ِ سفید ـم و لحظه های تنهایی ـم تنگ شده ؛
برای اینکه یه گوشۀ دنج بشینم و با خودم خلوت کنم
برای اینکه مال ِ خودم باشم
برای واکمن ِ سونی ـم و باندهای کوچیک زرد ـش
برای خودنویسم
برای قاب هایی که به دیوار اتاقم زده بودم
برای نرگس هایی که توی گلدون خشک کرده بودم
برای روتختی ِ چهل تیکه ای که مامان برام دوخته بود
برای کتابخونه ـم
حتی دلم برای خودم تنگ شده ...
زمان هایی تو زندگی هست که سعی می کنیم برای خودمون نگه داریم و زمان هایی هست که سعی می کنیم فراموش کنیم اما همیشه همه چی اون طور که ما می خوایم پیش نمی ره ؛ دلم می خواد یادم بره اولین باری رو که ساندویچ کالباس خوردیم ، دلم می خواد یادم بیاد چی شد که این شد ... دست خودم نیست ولی نمیشه ...
پ ن : جای ِ آدما رو خاطراتشون مشخص می کنه ...