بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
نیم روز بود ؛

بعد از انجام دادن ِ  یه سری کارای معمول و روزمره اومدم کامی رو روشن کردم .

وووووو ... دیوونه!

ازم وقتی خواب بودم عکس گرفته بود و گذاشته بود بک گراند کامی ؛ بزرگ روش نوشت بود : دوستت دارم.

دروغ چرا؟! هم غافلگیر شدم ، هم خوشحال.

من به همین سادگی خوشحال میشم. شاید خنده دار باشه : )


پ ن : خوبه که آدم بدونه پاتوق ِ هرکس کجاست ؛ اینجوری راحت تر میشه غافلگیرش کرد ...

پ ن : شاید پرواز دلیلی باشه که قدر لحظه ها رو بیشتر بدونیم!


  • باران بهاری
اگر جای مروّت نیست با دنیا مدارا کن                       به‌جای دلخوری از تُنگ بیرون را تماشا کن

دل از اعماق دریای صدف‌های تهی بردار                     همین‌جا در کویر خویش مروارید پیدا کن

چه شوری بهتر از برخورد برق چشم‌ها باهم           نگاهش را تماشا کن، اگر فهمید حاشا کن

...


پ ن : فاضل نظری

  • باران بهاری

حرف همیشه هم باد ِ هوا نیست ؛

ممکنه یه حرف رو بارها و بارها ، هزاران هزار بار تو جاهای مختلف شنیده باشیم ،

اما یکی از همون هزاران هزار حرف ، یهو با صدای یه نفر توی گوشمون می پیچه ؛ جوری که انگار داره از همۀ بلندگوهای دنیا پخش می شه ؛ جوری که تو همۀ وجودمون نفوذ می کنه ؛ جوری که خاطره هایی رو که از یاد بردیم به یادمون میاره ؛ جوری که خاکستر خاموش رو از نو شعله ور می کنه ...

آه ... م ! روزی نیست که به یادت نباشم ...

امروز جات خالی بود ...


پ ن : چقدر نیازمند دستان ِ مهربانت هستم ... دلتنگم ... کاش به من نزدیکتر بودی ...

پ ن : هیچکس ، هیچکس این جا به تو مانند نشد ...


  • باران بهاری
اولین بار در حرم ِ جدّ ِ بزرگوارم ، موسی بن جعفر علیه السلام ، به طور کامل خوندمش . هنوز شیرینی و حلاوتش زیر دندونمه.
عجیب زندگی می بخشه به من ...
زیارت ِ جامعۀ کبیره.

پ ن : بکم فتح الله و بکم یختِم ...

  • باران بهاری

بعضی ها زندگی ـشان باقیات و صالحات است ؛

وقتی هستند وجودشان خیر و برکت است ؛

وقتی می روند حرف  ـشان ، حرکات ـشان ، حتی صدا ـیی که به یادگار گذاشته اند می شود چراغ هدایت دیگران.


پ ن : چقدر نیازمند ِ کسی اینچنینم این روزها ...


  • باران بهاری
خیلی تمرین می خواد که آدم تو زندگی ـش هرکاری می کنه عبادت خدا بشه ؛ خوردن ، خوابیدن ، حرف زدن ، راه رفتن ، زندگی با خانواده ، همه و همه عبادت خدا بشه. بیشتر از تلاش برای طی کردن این مسیر ِ سخت و طولانی، کمکی از جانب خدا لازمه. همینطور لازمه همۀ لحظه های زندگی ، نَفَس به نَفَس بررسی بشه. تجربه ـم میگه هر وقت آدم پا رو خودش و خواسته ـش بذاره ، اون وقت ـه که خریدنی میشه و می برنش بالا ...
سخته ...

امیدوارم اگر صد رهم بیندازی                       که بار دیگرم از روی لطف بنوازی
چو روزگار نسازد ستیزه نتوان کرد                 ضرورت ست که با روزگار درسازی *

پ ن : سعدی

  • باران بهاری

این که باور کنیم تلاشمون بی نتیجه نیست ، بهمون نیرو می ده که حرکت کنیم.

خوندن وبلاگ م.ر به من انرژی و انگیزه داد.

افکارش رو دوست دارم.

رفتم تو فکر که یه تغییر اساسی به وجود بیارم. 

حس خوبی دارم از اینکه موفق شدم.


به م.ت اسمس زدم ؛ جواب نداد.

بعید می دونم ربطی به وقایع اخیر داشته باشه ؛ چون پیش از این هم چنین رفتاری رو ازش دیده بودم.

شاید چون بر اساس فرهنگ انزوا بزرگ شده ؛ به هرحال من دیگه ارتباطی برقرار نمی کنم.


پ ن : زندگی یعنی همین لحظه.

پ ن : فرهنگ ، مقولۀ پیچیده ای ـه.


  • باران بهاری
یه میز لازمه ؛ اگه نشد،  میشه از زانو ها کمک گرفت ؛
به این ترتیب که کف هر دو دست رو در دو طرف ِ پایین ِ صورت قرار داده و آرنج ها را به میز یا زانوان خود تکیه می دهید ؛
سپس یه لبخند ِ کم رنگ ِ پُر از معنی ؛
سرتون رو هم به یک طرف یه کم کج کنید خیلی بهتره ...
حالا نگاه به مقابل ،
خیلی خوبه ؛
آماده !؟

/ : )

پ ن : به قول ِ مربی ِ تعلیم رانندگی ـم : " گرفتی چی شد؟" = عاقلان دانند.

  • باران بهاری

چند روزه روی بند انگشتم - همون جائی که قبلا بریده بود - یهو شدیدا درد می گیره و قرمز می شه.


اون شب توی خیمه صِدام زد و گفت : " خانم فلانی میشه به من آمپول بزنید؟ "

قبلا تجربه ـشُ داشتم ؛ گفتم : باشه ...

اونجا امکانات زیاد نبود برا همین آمپول رو با دست شکوندم ؛ شیشۀ آمپول روی بند انگشت سبابه رو برید ...

دستمال کاغذی رو با بدبختی از کوله بیرون کشیدم ؛ تا کردم و گذاشتم روش تا خون بند بیاد و بعد به خ.ب آمپول زدم ؛

نذاشتم بفهمه چی شد ، وگرنه کلی به خودش بد و بیراه می گفت - هرچند که به اون ربطی نداشت دست من بُرید و خودم باید احتیاط می کردم - ...

چند روز بعد از تو دستمال آوردمش بیرون ؛ لا اقل نذاشتم بخیه لازم بشه ...

ر.م ازم پرسید چی شده ؛ بعدم گفت : " همینجوری شکوندی؟ آخه کی این کارو می کنه؟ لا اقل می ذاشتی لای فرشی ، پتویی ، چیزی میشکوندی ... "

اردیبهشتی ِ دوست داشتنی فکر می کرد چرک کرده چون یه کم قیافه ـش بد شکل شده بود ولی گفتم چیزی نیست .

شاید حوادث زیادی که تو بچگی برام اتفاق افتاده باعث شده ار این چیزا نترسم ...

دیدن ِ خون برام  ناراحت کننده نیست ؛

حتی اون بار که تونستم شاهد ِ یه جراحی ِ کوچیک تو خونۀ خودمون باشم کُلی خوشم اومد و جواب خیلی از سوال هام رو گرفتم ؛

ولی گاهی دیدن یه کبودی یا بریدگی ِ یکی از اعضای نزدیکانم منُ به هم می ریزه ...

یه وقتایی هم عکسای جنگ توی دلمُ خالی می کنه ...


پ ن : هر چیزی می تونه خاطره ساز بشه ... خوب یا بد ...


  • باران بهاری

دو روزه باهاش حرف نزدم ؛

امروز هرچی زنگ زدم نشد باهاش بحرفم ...

آخرین بار تند تند حرفای خودشُ گفت ، بعدم گفت قطع کن پول تلفنت زیاد میشه .

دلم تنگ شده ... زیـــــــــــــــــــــاد ...


پ ن : یه شب خوابشُ دیدم ، فقط صورتشُ می دیدم ؛ مثِ سَر تو یه عکس 3 در 4 .

پ ن : چند روز دیگه بر می گرده ...


  • باران بهاری