چند روزه روی بند انگشتم - همون جائی که قبلا بریده بود - یهو شدیدا درد می گیره و قرمز می شه.
اون شب توی خیمه صِدام زد و گفت : " خانم فلانی میشه به من آمپول بزنید؟ "
قبلا تجربه ـشُ داشتم ؛ گفتم : باشه ...
اونجا امکانات زیاد نبود برا همین آمپول رو با دست شکوندم ؛ شیشۀ آمپول روی بند انگشت سبابه رو برید ...
دستمال کاغذی رو با بدبختی از کوله بیرون کشیدم ؛ تا کردم و گذاشتم روش تا خون بند بیاد و بعد به خ.ب آمپول زدم ؛
نذاشتم بفهمه چی شد ، وگرنه کلی به خودش بد و بیراه می گفت - هرچند که به اون ربطی نداشت دست من بُرید و خودم باید احتیاط می کردم - ...
چند روز بعد از تو دستمال آوردمش بیرون ؛ لا اقل نذاشتم بخیه لازم بشه ...
ر.م ازم پرسید چی شده ؛ بعدم گفت : " همینجوری شکوندی؟ آخه کی این کارو می کنه؟ لا اقل می ذاشتی لای فرشی ، پتویی ، چیزی میشکوندی ... "
اردیبهشتی ِ دوست داشتنی فکر می کرد چرک کرده چون یه کم قیافه ـش بد شکل شده بود ولی گفتم چیزی نیست .
شاید حوادث زیادی که تو بچگی برام اتفاق افتاده باعث شده ار این چیزا نترسم ...
دیدن ِ خون برام ناراحت کننده نیست ؛
حتی اون بار که تونستم شاهد ِ یه جراحی ِ کوچیک تو خونۀ خودمون باشم کُلی خوشم اومد و جواب خیلی از سوال هام رو گرفتم ؛
ولی گاهی دیدن یه کبودی یا بریدگی ِ یکی از اعضای نزدیکانم منُ به هم می ریزه ...
یه وقتایی هم عکسای جنگ توی دلمُ خالی می کنه ...
پ ن : هر چیزی می تونه خاطره ساز بشه ... خوب یا بد ...