بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

م.ص دختر مجرد حدودا 40 ساله ای بود که پدر و مادرش مرحوم شده بودن و برادراش هم خارج از کشور زندگی میکردن. یکی از فامیل های دورمون می شه. خونه شون پُر بود از تابلوهای نقاشی که خودش کشیده بود. بعد از این که من  دانشجو شدم، چون دانشکده ـم نزدیک خونه ـش بود ، یه روزهایی قبل از رفتن به کلاس می رفتم پیشش و ازش نقاشی یاد می گرفتم. بیشتر ِ روزهایی که اونجا بودم ناهار منُ پیش ِ خودش نگه می داشت . کار رو مثل ِ همۀ آموزشگاه های حرفه ای با کشیدنِ خط های افقی و عمودی - جهت دست گرمی - شروع کردیم. بعد از اون طراحی اجسام ِ مختلف با جنس های متفاوت و بعد آغاز ِ تصویرگری با کُنته. هنوز  صدای جِر جِر ِ کُنته روی کاغذ یادمه. با این که یه کم چندش آور بود ولی وقتی خواست بهم نقاشی با رنگ ِ روغن یاد بده گفتم : " نه. دوست دارم هنوز با کنته سیاه قلم کار کنم" . تصویر ِ مامان و بابا کارهای نسبتا خوبی - با ایرادهای معمول برای یه آدم ِ مبتدی مث ِ من - بود که با کنته و بعد از اون تصویر م و همسرش رو با مداد رنگی هایی که اردیبهشتی ِ دوست داشتنی بهم هدیه داده بود، کشیدم.

تقریبا هر موقع قهوه درست می کنم  و یا گُل ِ آفتابگردون می بینم به یاد ِ م.ص می افتم.

تو مهمونی های زنونه با نگاه کردن به ته ِ فنجونامون فال ـمونُ می گرفت و سعی می کرد خیلی جدی اتفاقاتی رو که هنوز نیفتاده ن پیش بینی کنه. خیلی وقتا بعد از خوردن ِ قهوه به ته مونده های توی فنجون ـم نگاه می کنم ولی هیچوقت سر در نیاوردم چجوری فالگیر ها اون حرف ها رو از خودشون در میارن.

ر.م هر وقت قهوه می خوره یه جوری  با زبون ـش فنجونشُ تمیز می کنه که انگار همون موقع شسته شده برای همین نمی شه هیچ فالی براش گرفت.


پ ن : الان قهوه درست کرده بودم ؛ قهوۀ تلخ.


  • باران بهاری

دیوار هم که باشی یک روز تمام می شوی

یک روز پُر می شوری از سوراخ هایی که میخ ها بر جانت نشانده اند

دیوار هم که باشی یک روز به صدا می آیی

یک روز فرو می ریزی ...


پ ن : تمام می شود این صبر ، این شکیبائی ...


  • باران بهاری
قلم به دست گرفتم که ماجرا بنویسم
غریب‌وار پیامی به آشنا بنویسم

نرفته یک غمی از دل، غمی دگر رسد از راه
ز خانه‌ی دل تنگ و برو بیا بنویسم

غریبی من و دل را کسی چه داند و بهتر
که مویه‌های غریبانه با رضا بنویسم

پ ن : علی انسانی


  • باران بهاری
ببین یک سایه دارد خسته از آن دور می‌آید
مسیحا ! «سنگ تی پا خورده‌ی رنجور»  می‌آید

به ایوان طلا، تندیس آدم گونه‌ی زردی
شبیه مرده‌ای بی رنگ و رو، از گور می‌آید

کبوتر پر، قناری پر، ... کلاغِ بی‌قراری پر
به صحن ِ آسمانت وصله‌ای ناجور می‌آید


پ ن : قاسم صرافان

پ ن : دلم خواست ...

پ ن : سکوتم که طولانی بشه نوشتن ـم می گیره ...


  • باران بهاری

راست گفتن که هرچی از دل بیاد به دل می شینه

داشتم نوشته های خودم - در جایگاه اصلی - رو می خوندم ؛ اصن یه جوری حرفام واقعی بود که خودم کِیف کردم ... 


پناهگاه جای خیلی خوبیه ... خوش به حال ِ اونا که دارن.


پ ن : زندانی چاره ای ندارد جز آنکه زندان را پناهگاه ِ خود بداند.


  • باران بهاری

مرده و حرفش!

مرد نیستم ولی مردونه پای حرفم می مونم.

وقتی گفتم نمی رم ینی نمی رم.


پ ن : من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک!


  • باران بهاری

چند بار پاییز ِ طلایی ِ فریبرز لاچینی رو گوش دادم ...

عالی ـه ...


پ ن : بچه ـگی های من ، ح.م و پیانو ؛ یادش بخیر ...


  • باران بهاری

تصمیم گرفتم نوشته های سبزم رو دسته بندی و اگه بشه چاپ کنم ؛

دارم مرورشون می کنم

یه چیزایی بهش اضافه کردم

یحتمل یه چیزایی هم کم میشه

هر کدومشون منُ به لحظه ای از زندگی می بره

برام موقعی که می نوشتم و جایی که توش بودم  تداعی میشه

...


پ ن : همه چیز از یک دلواپسی ِ مسخره شروع شد ...

پ ن : و کاش می شد دست خدا را بوسید که بیدارم کرد.


  • باران بهاری

دلم برای اتاق آبی ـم ، میز ِ سفید ـم و لحظه های تنهایی ـم تنگ شده ؛

برای اینکه یه گوشۀ دنج بشینم و با خودم خلوت کنم

برای اینکه مال ِ خودم باشم 

برای واکمن ِ سونی ـم و باندهای کوچیک زرد ـش

برای خودنویسم

برای قاب هایی که به دیوار اتاقم زده بودم

برای نرگس هایی که توی گلدون خشک کرده بودم

برای روتختی ِ چهل تیکه ای که مامان برام دوخته بود

برای کتابخونه ـم

حتی دلم برای خودم تنگ شده ...


زمان هایی تو زندگی هست که سعی می کنیم برای خودمون نگه داریم و زمان هایی هست که سعی می کنیم فراموش کنیم اما همیشه همه چی اون طور که ما می خوایم پیش نمی ره ؛ دلم می خواد یادم بره اولین باری رو که ساندویچ کالباس خوردیم ، دلم می خواد یادم  بیاد چی شد که این شد ... دست خودم نیست ولی نمیشه ...


پ ن : جای ِ آدما رو خاطراتشون مشخص می کنه ...


  • باران بهاری

وقتی داشت وصیتنامه ـشُ برام می خوند گریه ـش گرفت ؛ گفت: " خدایا دستم خالیه ، منُ ببخش ... " . پس من چی بگم؟

تصمیم گرفتم من هم وصیتنامه ـمُ بنویسم ؛ نه این که حالا فردا قراره بمیرما - هرچند اصن معلوم نیست یه وقت هم مُردم - ولی دلم خواست بنویسم.

چیزی برای بذل و بخشش که ندارم ؛

بنابراین یحتمل همش میشه قرض و بدهی که بی زحمت بپردازید و از آن ها و این ها حلالیت بطلبید و قص علی هذا ...

یه وقتایی یه اتفاقایی باعث میشه بیشتر به رفتن فکر کنم.

امروز تو راه برگشت از مدرسه همش به این فکر می کردم الان تو برزخ چه خبره؟

اونایی که خوب موندن چه جوری هستن و اونایی که خوشی کردند چه جوری...

یادم اومد یه روز گفتم : " تو بهشت آش هم می دن؟ " - من خیـــــــــــلی آش دوست دارم - ،

بهم گفت : " آره اون جا یه جوبایی هست که از توش آش رد می شه ؛ دی : " ... ینی یه چیزی گفت که دیگه بهش فکر نکنم. /:)

بیش از این حرفم نمیاد.


پ ن : همین دیگه : ) ...


  • باران بهاری