وقتی داشت وصیتنامه ـشُ برام می خوند گریه ـش گرفت ؛ گفت: " خدایا دستم خالیه ، منُ ببخش ... " . پس من چی بگم؟
تصمیم گرفتم من هم وصیتنامه ـمُ بنویسم ؛ نه این که حالا فردا قراره بمیرما - هرچند اصن معلوم نیست یه وقت هم مُردم - ولی دلم خواست بنویسم.
چیزی برای بذل و بخشش که ندارم ؛
بنابراین یحتمل همش میشه قرض و بدهی که بی زحمت بپردازید و از آن ها و این ها حلالیت بطلبید و قص علی هذا ...
یه وقتایی یه اتفاقایی باعث میشه بیشتر به رفتن فکر کنم.
امروز تو راه برگشت از مدرسه همش به این فکر می کردم الان تو برزخ چه خبره؟
اونایی که خوب موندن چه جوری هستن و اونایی که خوشی کردند چه جوری...
یادم اومد یه روز گفتم : " تو بهشت آش هم می دن؟ " - من خیـــــــــــلی آش دوست دارم - ،
بهم گفت : " آره اون جا یه جوبایی هست که از توش آش رد می شه ؛ دی : " ... ینی یه چیزی گفت که دیگه بهش فکر نکنم. /:)
بیش از این حرفم نمیاد.
پ ن : همین دیگه : ) ...