حداقل ده سال بود ندیده بودمش ...
چند وقت پیش از ن.ش شنیدم که توی آن کتاب پیداش کرده ؛ رفتم سرچ کردم و دیدم راست می گه در نتیجه ادش کردم. انگیزه اصلی ـم دو تا کتاب امانتی بود که دستم داشت. گفتم بلکه دو فردای دیگه سرمو گذاشتم زمین ، این دوتا کتاب بدبختم نکنه. ظاهرش که خیلی عوض شده بود ؛ باطنشُ نمی دونم. گفت : " از م.ت خبر داری؟" ؛ گفتم : " اد کردمش ولی هنوز جواب نداده. عکس همسرش عکس یه نفر دیگه ست ؛ جدا شده؟ " با سر حرفمو تایید کرد و ادامه داد : " اون تنها نقطۀ مشترکمون بود که ازش خبر داشتم ؛ حالا تو تعریف کن ... " . گفتم " بذار بریم یه جا بشینیم بعد..." . گفت : " من طاقت نمیارم : ) " ....
به پیشنهاد ا.ط سوار تاکسی شدیم و رفتیم پارک لاله ؛ چون به محل کارش نزدیک بود و می تونست زودتر برگرده اونجا.
از خودش و کارش گفت ؛ اما بعد از مدت ها بی خبری ، خبری که از م.ت بهم داد خیلی ناراحتم کرد. من هم هرچی از بر و بچه هایی که باهاشون ارتباط دارم می دونستم براش گفتم. کلی خاطره بازی کردیم .
همه ـش تو فکر م.ت هستم .
یاد روزی افتادم که تو محل کار روبان های کارت عروسیشُ وصل می کرد. آدم از آینده ـش خبر نداره ... کی فکرشُ میکرد؟
پ ن : دوست دارم ببینمش ؛ من بهش می گفتم استاد !
پ ن : ده سال یه عُمره ؛ دارم فکر می کنم عمرمُ چجوری گذروندم ...