بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
قرار بود بریم هیئت ؛
هنوز نیومد ـه ...
یحتمل ما رو یاد ـش رفت ـه ...
دل ـم خیلی می خواست زائر امام رئوف می شد ـم اما نشد که بشه ...
یه وقت ـایی فکر می کنم بن بست همین جا ست که ما به ـش رسیدیم ولی به دور و بر ـم که نگاه می کنم میگم : خدایا شکرت. دل ـمونُ فقط برای خودت نگه دار.

پ ن : دوباره ضامن ِ من می شوی امام رئوف ....؟



  • باران بهاری

گاهی وقت ها باید بعضی چیزها رو فراموش کرد ...

مثلا یه تاریخ ، یه شخص ، یه اتفاق ، یه جا ، یه خاطره ...


پ ن : آدم ـها تنها یک بار زاده می شوند ؛ فرصت ها می روند و نمی آیند!


  • باران بهاری
شکر دهان ـم ز سفر بازآمد.

پ ن : م میگه تو با خدا معامله کن. ... : )

  • باران بهاری

شده بترسی؟

شده یهو دل ـت بریزه؟

شده بهت بگن بسه دیگه تموم؟


فرصت زیاد نیست ؛ انقد نیست که انقدرا از ـش لذت ببریم.

باید خودمونُ جمع و جور کنیم... می فهمی که چی میگم...


پ ن : پر شد ـم از حسّ تأســــــــــــــف محض !

پ ن : باید علف های هرز را پیش از این که در باغ ـمان جوانه بزنند از ریشه جدا کنیم. 




  • باران بهاری

هنوز توفیق نداشته ـم برم اعتکاف.

او هم اولین بار ـش ـه ... 

جایی که می ره رویایی ـه ...

من اما باید بمون ـم  تا شاید وقتی دیگر .


پ ن : به امّید اون روز.

پ ن : خدایا به سلامت دار ـش. / آمین


  • باران بهاری

وقتی یه اتفاق تازه میفته همه چی رو تحت تاثیر ِ خود ـش قرار میده ؛

اونوقت ـه که باید برای ادامۀ مسیر ، راه های جایگزین ِ راه ِ قبلی رو استفاده کرد.

میگن هیچکس از فردای خود ـش خبر نداره ؛

زندگی یه راه ـه که تا توش قرار نگرفتیم و با پست ـی و بلند ی ها ـش دست و پنجه نرم نکردیم نمی تونیم درباره ـش نظر بدیم.


خوف و رجا لحظه ها ـم رو گرفت ـه ؛

مغز ـم رو افکار ِ جور واجور پُر کرده ؛

دوست دارم حرف بزنم ولی چیزی از درون نهیب می زنه که سکوت!

گاهی به سررسید ـم سر می زنم و تو ـش یه چیزایی می نویسم ؛

امسال هم کم کم داره به آخر می رسه ...


پ ن :  چه زود گذشت ...



  • باران بهاری

به ـم زنگ زده بود ؛

موبایل ـم سایلنت بود و نشنیده بود ـم.

به ـش اسمس زد ـم که ببخشید قضیه اینجوری بوده ، بیداری؟

خود ـش زنگ زد.

گفت داره میره کربلا ؛ حلال ـش کن ـم. 

گفت کمک کار م باش ـم تا غصه نخوره.

دل ـم گرفت.

نگران ـشم. کاش می تونست ـم کاری برا ـش بکنم.

گفت ـم : دعا کن ما رو هم بطلبند. 


پ ن : خدا می دونه تو دل ـم چه خبر ـه...


  • باران بهاری

کف کرده ام بس که به دل ـم صابون زده ام.

حالا دیگر خوب می دان ـم هیچ کاری از من بر نمی آید و تنها تو باید بپذیری ام.


پ ن : هنوز امیدوار ـم.


  • باران بهاری

تقریبا هر روز باهم تلفنی حرف می زنیم ؛

روحیۀ خوبی نداره ؛

سعی می کنم حال و هوا ـش رو عوض کنم ولی هم من می دونم و هم خود ـش می دونه که هیچ چیز ـی عوض نمیشه.

میگه : برای خدا کاری نداره که همه چیز رو درست کنه.

راست میگه ...


پ ن : شهر پر گشت ز غوغای تماشائی ِ ما ...


  • باران بهاری
گاه ـی زندگی رنگ عوض می کنه ؛
این که بتونیم از رنگ ـش لذت ببریم به خود ـمون هم بستگی داره.
باید هوای تازه رو نفس کشید و غبار گذشته رو پاک کرد ...

پ ن : خدا همین حوالی ست.

  • باران بهاری