بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

امروز روز خاصی بود

انگار اختیارم دست خودم نبود

قرار بود بخاطر پروژه جاهایی برم اما جلسه ای که مدرسه گذاشت همه برنامه ها رو خراب کرد

- وقتی آقای دکتر حرف میزد خیلی خوابم گرفته بود ... حرفاش بد نبود اما چندان جذابیتی هم نداشت -

بعدش اون خانوم پیر توی اتوبوس یه کم رو اعصابم پیاده روی کرد و من فقط لبخند زدم و سرمو تکون دادم

بعدش  فکر و خیالای کار و ماجراهای این چند روز

بعدش اون خانوم تنومند تو ایستگاه مترو که نزدیک بود پرتم کنه یه طرف

حالا هم خوندن یه قصه نه چندان خنده دار !!!


امروز که نه  ، من همیشه متهم بودم

پس سخن  تازه ای نبوده که بخوام بخاطرش برنجم

میگن - منم شنیدم - آدما تو لحظه های خاص حرفای دلشونو می زنن

تا حدود زیادی منم اینجوری هستم

حتی شاید شما!

نمیتونم خودمو اونجوری که نیستم نشون بدم

نمیخوام تصویری غیر از من ِ خودم تو ذهن دیگران بسازم

گاهی بیش از حد بی رحم میشم

به خودم فشار زیادی میاد اما هم حسم ، هم دلم ، هم عقلم ، هم وجدانم میگه این کار بهتره

بخاطر خودم و شاید دیگران

هنوز خیلی چیزا هست که من معنیشو نمیدونم



امروز وقتی توی آینه نگاه می کردم یاد دوران دبیرستان افتادم

عینکم مثل عینک هشت ضلعی طلاییم که  اون روزا می زدم فتوکرومیک بود

مقنعۀ سورمه ای سرم کرده بودم

و صورتم که خیلی مثل اون روزا شده بود

فقط یه فرق کوچولو با اون وقتا پیدا کرده بودم

یاد گرفتم همه حساب هایی که یه روز باز کردم ممکنه بسته بشه

یاد گرفتم اگه روزگار داغونم کرد صدام در نیاد

یاد گرفتم بخندم و دیگرانو بخندونم

یاد گرفتم باید آش کشک خاله ای رو که نه خودشو میشناسم نه آشش رو دوست دارم  ، بخورم 

یاد گرفتم روزهای خوشی هنوز نیامده و به اینکه کی قراره بیاد فکر نکنم

یاد گرفتم از رویاهام بیام بیرون

یاد گرفتم انتظاری از هیچکس حتی عزیز ترین هام  نداشته باشم
یاد گرفتم پوست کلفت بشم

...


روزها می گذرن

خیلی زودتر از اونی که بشه فکرشو کرد

دیدن زهرا نعمتی خوشحالم کرد ... خیــــــــــــــــــــــــــــــلی ... اما بازم نشد که امیدوار بشم



بعضی حرفا رو نگه داشتم برای خودم

من همیشه شکلات تلخ دوست داشتم و دارم





این جمله رو حدود یازده سال پیش تو روزنامه خوندم ؛ چراشو نمیدونم اما هنوز تو وجودمه  و شاید هر روز که می گذره پر رنگ تر میشه:

و گاه در سکوت فریادی نهفته است که نمی گذارد صداهای دیگر را بشنویم


پ ن : زندگی جاری ست ...  مرا بگذار و بگذر.
پ ن : هزار شُکر که یاران شهر بی گنه اند ...

پ ن : ما عاشق و رند و مست و عالم سوزیم     با ما منشین اگرنه بدنام شوی 


  • باران بهاری

مصرع اول این شعرو تو فیلمی که جمعه دیدیم شنیدم

نمیدونستم شعر از کیه

امروز هم حسب اتفاق همین مصرع رو جایی خوندم

این شد که من چون عاشق شعرم بیفتم دنبالش و پیداش کنم


پ ن : گذاشتنش اینجا هیچ معنی خاصی نداره! دلم خواسته فقط !


نگفتمت مرو آن جا، که آشنات منم
در این سراب فنا چشمه ی حیات منم
وگر به خشم روی صد هزار سال ز من
به عاقبت به من آیی که منتهات منم
نگفتمت که به نقش جهان مشو راضی
که نقش بند سراپرده ی رضات منم
نگفتمت که منم بحر و تو یکی ماهی
مرو به خشک که دریای باصفات منم
نگفتمت که تو را رهزنند و سرد کنند
که آتش و تبش و گرمی هوات منم
نگفتمت که صفت‌های زشت در تو نهند
که گم کنی که سرچشمه ی صفات منم
نگفتمت که مگو کار بنده از چه جهت
نظام گیرد خلاق بی‌جهات منم
اگر چراغ دلی دانک راه خانه کجاست
وگر خداصفتی دانک کدخدات منم


  • باران بهاری

برای نظر دادن تو وبلاگ س.م رفتم سراغ این شعر از فاضل نظری ،

به نظرم این ابیاتش به حال و هوای اینجا هم میخورد :


بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را

قایق ات را بشکن! روح تو دریایی نیست

 

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد

آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

 

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست

حال وقتی به لب پنجره می آیی نیست


  • باران بهاری

یه حرفایی آدمو آروم می کنه ...


یه بیت از فروغ  ؛

خوندنی بود :


هرچه دادم به او حلالش باد

غیر از آن دل که مفت بخشیدم ...






  • باران بهاری

دیشب که رادیو هفت و تقریبا هیچ برنامه مفید و به دردبخوری نداشت ،

فیلم چیزهایی هست که نمی دانی رو دیدیم ...

وقتی تموم شد ر.م بهم گفت چیزهایی هست که نمی دانی ...

من با خودم فکر می کردم یه وقتایی آدم خودشو می زنه به در فراموشی ، تا حدی هم موفق میشه اما یهو یه فکر ، یه صحنه ، یه موقعیت برش می گردونه سر جای اول ...




  • باران بهاری

این نوشته رو یه جایی خوندم ...

شاید مث حرفایی بود که باید میگفتم

آی رهگذر! دوست! غریبه! آشنا! یا هرکس دیگری که می خونیش اینا حرفای خودم نیست حرفای دلمه که از زبون یه نفر دیگه زده شده

من بهش فکر کردم ... دوست داشتی تو هم فکر کن ...


بعضی وقت ها نمی خواهم زیادی به آدم ها نزدیک شوم.می ترسم رابطه هه به گند کشیده شود یا مثلا بخورد توی ذوقم. یکبار درباره ی منصور ضابطیان هم گفتم. به دوستم گفتم:بگذار از همین دور خوب بماند،خوب...بعد او اصرار کرد که ضابطیان خیلی خوب است...گفتم:"می دانم."

بارها شد که خواستم به او نزدیک شوم.اما بعد ترس فرو ریختنش ناراحتم کرد. او باید منصور ضابطیان باشکوه و باسواد بماند...نه اینکه مثل تمامی اهالی مطبوعات و رسانه یکهو بریزد پایین.

اما دوست من نمی فهمید که من از زیادی نزدیک تر شدن رابطه ها می ترسم.همین مینا....همین مینا ...اگر هی اصرار نمی کرد با هم برویم بیرون و هی هرروز هرروز مرا نمی دید و به التماسش ساعت کلاس زبانمان را یکی نمی گرفتیم آخر سر داد و بیداد نمی کرد که من به تو وابسته شده ام و قهر نمی کرد که تو 1000 نفر را داری در زندگی ات.آن هم چه؟ بعد از 6 سال دوستی سلانه سلانه که خوب پیش رفته بود و می توانست تا ابد ادامه پیدا کند.

امروز هم تو بالاخره گند زدی. گند زدی به 8 سال رابطه ی سلانه سلانه و خوبمان.تو گند زدی به همه ی حس های خوب تمام این سالهای من.

که چه؟ بیا روابطمان صمیمانه تر باشد.

چشم هایم گرد شد که صمیمانه؟ من که همیشه با تو صمیمی بوده ام،انقدر صمیمی که حتی بزرگترین راز زندگی ام را می دانی.بعد بدون اینکه جوابی از من بگیری رابطه را صمیمانه کردی...هرروز مسیج بازی...هرروز دلخوری از بی خیال بودن من....و بعد تو ناگهان فرو ریختی...می دانی من همان ظاهر تو را دوس داشتم...همان چارچوب مرتب را که سالها توی ذهنم چیده بودم...همان ذهن طبقه بندی شده...همه ی آنها را...تو فرو ریختی ...تمام این 8 سال فروریخت.

می دانی اینها تقصیر تو نیست. تقصیر من است. تقصیر من است که 1000 تا آدم دور و بر من است. تقصیر من است که برای همه ی آدم ها وقت می گذارم...تقصیر من است که هربار مسیج همه را جواب می دهم. کارهمه را راه می اندازم....تقصیر من است که گمان می کنند من می توانم بهترین دوست آنها باشم...این ها همه تقصیر من است...اما می دانی قراراست تا ابد یک چیز بیخ ریش من بماند،فروریختن آدم ها...آدم هایی که سعی می کنم زیادی به آنها نزدیک نشوم. 



  • باران بهاری

با اینکه میدونم برام خوب نیست رفتم و قهوه درست کردم

به نظرم میتونه یه کم آرومم کنه ...


به قول محسن چاوشی :

صبوریم کمه ؛ بی قراریم زیاده

چقد بی قرارم من صاف و ساده



آسمون آبی من کم کم داره خاکستری میشه : (





  • باران بهاری
حالم خوب نیست
هوا هم مثل دل من ابریه
با م حرف زدم... تو چشام نگاه کرد و گفت : دیگه نمیتونم ...
دلهرۀ بدی دارم
حرفاش که یادم میاد حالت تهوع می گیرم
شاید نشه کاملا حقو به اون داد اما این هم حقش نبود
بدجوری نگرانم
سال 92 سال سختی خواهد بود ...

پُست هاشو که میخونم دقیقا اونو برام تداعی می کنه
انگار اون حرفا رو یه نفر داره می زنه
سعیمو می کنم دچار خطای هاله ای نشم
تقریبا مطمئنم که خودشه ... شاید برای همین نذاشتم زیاد بهم نزدیک بشه
اگه خودش باشه در مورد دروغی که بهم گفته نمیبخشمش


آرزوی مرگ گاهی خیلی هم بد نیست هیچ که خیلی هم خوبه ...
وای خدا چقدر پُرم ... طرفیتم تموم شده ...

ینی آخرش قراره چی بشه؟ ... حس کسیو دارم که میدونه قراره یه زلزلۀ وحشتناک همه چیو بهم بریزه اما نباید صداش دربیاد...
خدایا بخیر بگذرون ...آمین!



  • باران بهاری

می گوید : حالی خیال وصلت خوش می‌دهد فریبم          تا خود چه نقش بازد این صورت خیالی

می گویم :  پیر مغان حکایت معقول می کند                        معذورم ار محال ِ تو باور نمی کنم


می گوید :خواجه دانست که من عاشقم و هیچ نگفت           حافظ ار نیز بداند که چنینم چه شود

می گویم : روزگاری شد و کس مرد ره عشق ندید...


می گوید : به کدام ملت است این ؟ به کدام مذهب است این ؟       که کُشند عاشقی را که تو عاشقم چرایی

 می گویم :   رسم عاشق کشی و شیوه شهرآشوبی                جامهای بود که بر قامت "او" دوخته بود ...


می گوید : ملول حافظ و من همچو او ملول از آن           غرور دلبر ما بس عذاب جان باشد

می گویم : نشاطی هست در قربانگه عشق                که مقتولی ملول از قاتلی نیست



پ ن :  تو خود ار فریفتی خویش به صد خیال باطل    به چه آگهت کنم جز به زبان بی زبانی  : ا
پ ن :   وصال دولت بیدار ترسمت ندهند            که خفته ای تو در آغوش بخت خوابزده


  • باران بهاری

صبح که برای نماز بیدار شدم و رفتم وضو بگیرم خاطرۀ چند سال پیش برام  زنده شد ؛

یادم نیست دقیقا چند سال پیش بود که اولین تار موی سفیدم رو از سرم جدا کردم و گذاشتمش لای دفتر نوشته هام...

از طرفی بیاد عموتیموری افتادم که به شقیقه هاش ادکلن می زده تا موهاش از اون قسمت سفید بشه و خوشتیپ به نظر برسه ؛

درست روی شقیقه م یه تار موی سفید بود ؛

اول فکر کردم از بقایای چند ماه پیشه اما بعد که خوب نگاه کردم دیدم نه ! این همون موییه که فلک رایگان نداده ...


اگه دست خودم بود برای همیشه همین رنگی نگهش می داشتم ...

دیدنش حس خوبی بهم میده

: )


  • باران بهاری