بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
این بار فرق دارد
شاید یلدائی باشد برای خودش این شب ؛
و من در دلم باور دارم
تا ماه به استقبال آسمان نیاید،
تا ابر از حوالی ستاره ها عبور نکند ،
صبح خواب می ماند .

بیدار کن چراغ نگاهت را
در سقف لحظه ها بیاویز
و بدان

هر آمدنی را رفتنی ست . . .

  • باران بهاری

سکوت کرده ام تا خودش را خالی کند

هرچه دوست دارد بگوید ...  (اینجور وقتا حرفای دل راحت تر به زبون میان خب )

و من می فهمم

شاگرد کلاس بازیگری اش هم نبوده ام 


پ ن : شاید نشه گفت هیچوقت اما دیر گول می خورم  : )

پ ن : باورم نمیشه دیگه . . .



  • باران بهاری

به چلّۀ خودش رسید یادگار ِ روزهای من


داره می گذره ...


پ ن : خفتگان را خبر از محنت بیداران نیست     تا غمت پیش نیاید غم مردم نخوری / سعدی



  • باران بهاری

دارد فوران می کند آتشفشانی در من ؛

خدا بخیر کند . . .


این میان تنها دلم چشم های معصومی را تصور می کند که هر روز برایم می خواند ترانۀ دوستت دارم را .


دوستت دارم HOSIBA !

  • باران بهاری

عجیبه

هم خودش هم اثراتی که روش گذاشته میشه

هم تاثیراتی که میذاره

وقتی از اول خودتو باهاش جفت و جور نکنی تا آخر مجبوری بلنگی

کاش می شد آخرشو پیش بینی کرد


دارند می رن ؛ شاید هم دارن گرفته میشن ...


پ ن : اینجا شک ، دارد عالمگیر می شود ...

پ ن : ته مانده هایی که از دست می روند ...

  • باران بهاری
حرف هاش منو یاد خاطره سال های گذشته انداخت

از کتابخونه وزارت صنایع و معادن یه نسخه مهم تحقیقاتی رو امانت گرفته بودم
بدون اینکه مدرکی ازم داشته باشن مدت ها دستم بود
دیگه روم نمی شد برم پسش بدم ؛ یحتمل اگه می رفتم هم کلی جریمه ش می شد
این بود که رفتم پست کردمش
و به جای آدرس فرستنده آدرس دانشگاه رو نوشتم
که اگه یه وقت برگشت خورد -  که احتمالش کمتر از یک درصد بود - بره یه جایی که به درد  تحقیقاتشون می خوره


 دارم هنوز به حرفایی فکر می کنم که منو به گریه انداخت و نذاشت تا اذان صبح بخوابم ...

پ ن : دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت . . .
پ ن : به راستی که نخواهم بریدن از تو امید . . .


  • باران بهاری
یه جایی گیر افتاده بودم که نمی دونستم باید از کدوم طرف برم
از یه آقائی پرسیدم مترو چه جوری میشه رفت؟
گفت متروی کجا؟
گفتم فرقی نمی کنه ؛ فقط من به مترو برسم بتونم راهمو پیدا کنم
گفت باید تاکسی سوار شی بری انقلاب
موندم سر خیابون و به هر ماشینی که رد می شد گفتم انقلاب
تا بالاخره یه تاکسی نگه داشت
داشتم فکر می کردم که اگه برم متروی انقلاب راهم ممکنه دورتر بشه
اما یه جرقه به ذهنم رسید که برم انقلاب و کارایی رو که از قبل نقشه ش رو کشیده بودم پی گیری کنم.
ازدحام پیاده رو و اطراف کتاب فروشی ها  انقد زیاد بود که اگه کسی ندونه فکر می کنه مردم مون چقد اهل مطالعه هستند !
تو چند تا کتابفروشی سراغ گرفتم ... بعضیا اون قطعی رو که من می خواستم نداشتند
تا بالاخره یه جا
قطع جیبی / ورق گلاسه / با خط نستعلیق  و شاید همون که دلم می خواست پیدا شد

غزلیات سعدی 
!

بازش کردم و این غزل اومد :

بخت بازآید از آن در که یکی چون تو درآید ...

پ ن : رد شدن از کنار فروشگاه گلهای زعیم همیشه برام خوش آیند بوده و هست ؛ کاش یه روز بتونم یه گلفروشی بزنم.
پ ن : ممکنه در طول روز همه چیزایی که پیش بینی کردیم اتفاق نیفته اما اتفاق های خوب میتونه جای خالی خیلی چیزا رو پر کنه . . .
پ ن : م رفت آماده باش زلزله ؛ شاید لازم بشه بره سیستان و بلوچستان .
پ ن : فاصله ها هنوز هستند ...

  • باران بهاری

به س.گ زنگ زدم 

خدا منو ببخشه ؛ اسمش منو یاد پینه دوز خوش اخلاق میندازه

شخصیتش واقعا علمیه اما خب به نظرم تک بعدی بودن اصلا ویژگی خوبی نیست حتی اگه اون بعد علمی بودن باشه

گفت  چند روزی بهم وقت بده

نمیدونم چند روز ینی دقیقا  چند روز ؟ دیگه داره میشه دو ماه ...

حالا من بودم میگفت شما یه بار سر می زنی ، بعد می ری تا یه ماه دیگه !


از طرفی س.س اسمس زده بود که هروقت آمادگی کار - در واقع ادامۀ کار - داری خبر بده

بهش زنگ زدم و هماهنگی کردیم ، هرچند اصلا حوصله نداشتم



به هزارتا چیز تو مدت  شاید یه ساعت فکر کردم



ر.م اسمس زد که فردا میان

اگه بشه دوست دارم بعد از اومدنش برم مشهد

مث اون دفه - تنهایی - !

شده حتی یه روزه برم خوبه

اون دفه خیلی خوش گذشت بهم و البته برام لازم بود

درست مث این دفه که خیلی لازمه

کاش جور بشه


هـ رفت برامون بستنی خرید  و البته برای من مثل همیشه اسپیتامِن .



پ ن : از هر چمن ترانه ای که می گن دقیقا همین پُست ِ منه !


  • باران بهاری

دلم میخواد بهش بگم بابا تو دیگه کی بودی - چون دیگه نیست - هرچند انقدر خودشو موندنی کرده که شاید هیچوقت فراموش نشه

عجیبه ...

به قیافش نمی خوره انقدر فهمیده و عاشق بوده باشه و این ینی قیافه آدما هیچ چیزیو نشون نمی ده


( البته اینو سال های قبل با دیدن دو تا از استادام  -که قیافشون بیشتر شبیه کارگرا بود ولی فوق العاده بودنشون شبیه هیچکس نبود  - فهمیدم )


امروز دوباره  - به حسب اتفاق - یه شعر ازش خوندم ؛
همه ابیاتش خوبه ...

شاید آدماییی مثل اون هنوز هم باشن اما دورن ، در دسترس نیستن ، یا شاید شناخته شده هم نباشن ...

پ ن : دلم می خواد همه شعراشو اینجا بذارم ... کُل دیوان ... یا لااقل غزلیاتشو ...
پ ن : خوندن کتابای دیجیتالی رو دوست ندارم ؛ برای نگهداری کتابای چاپی هم جا ندارم  - اینم خودش مسئله ایه -
پ ن : خدا بخواد حتما می رم غزلیاتشو می خرم

پ ن : حُکم آن ِ توست گر بکشی بی گُنه ولیک ... / سعدی




  • باران بهاری

حرفای آلبالو منو به فکر فرو برد ...

یه جورایی حرفای خودم بود شاید ...

به امتحانش می ارزه!


  • باران بهاری