بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها
یه وقتائی آدم باید با خودش قرار بذاره
یه جوری که اگه خواست بزنه زیر قولش ، خودش بتونه گوش خودشُ بگیره و بگه : ببین این تو بمیری از اون تو بمیری ها نیستا ؛ نمیشه بزنی زیرش ...
من می خوام جدی ِ جدی با خودم قرار بذارم ... فقط لازم دارم یکی بهم یادآوری کنه تا یادم نره ...

پ ن : دارم می رم به زیارت کسی که همۀ زندگیمُ بهش مدیونم ...
پیش کسی که یادم بیاره با خودم قول و قرارهائی دارم
پ ن : ما را به جبر هم که شده سر به زیر کن ؛ خیری ندیده ایم از این اختیار ها !


  • باران بهاری

من فراموش نمی کنم که کسی خودشُ قربانی کرد تا من صدمه نبینم...

شاید سهم هردوی ما از این حادثه یک مقدار بود ولی دیگری خودشُ بخاطر من فدا کرد ...

من یادم می ماند ...


پ ن : گاهی سخت میشه بگیم الهی رِضاً برِضائِک ولی خدا مهربون تر از این حرفاست و اگه راضی بشیم به رضاش خیرشُ می بینیم...

پ ن : باید ترک کنیم عادت کردن بهم را ...

پ ن : لبخند بزن ... دنیا که به آخر نرسیده : )



  • باران بهاری

تدریس تجربه خوبیه برام

هر دفه با آدمای متفاوتی روبرو می شم ...

فرهنگ های متفاوت ... نگرش های متفاوت ... حتی تدریس در یک کلاس مختلط تجربه جدیدی رو برام بوجود آورد.


فهمیدم این کارو دوست دارم

هرچقدر بیشتر در مباحث کلاس مشارکت می کنند من بیشتر سرِ ذوق میام

وقتی ازم می خوان جلسات دیگه ای رو هم به برنامه کلاس اضافه کنیم برام خوشاینده

اینکه پی گیر میشن ببینن من کجاها درس می دم تا شرکت کنن خوشحالم می کنه و این بازخورد رو بهم می ده که از تدریسم رضایت دارن


پ ن : گاهی فکر می کنم چقدر دعای مادرا اثر گذاره ...

پ ن : باید بخاطر کوچک ترین و شاید بی اهمیت ترین نعمت ها خدا رو شکر کرد ... مشکلات مردم آدمُ به خودش میاره.


  • باران بهاری

یه وقتائی کلی می نویسم بعد همشُ درگ می کنم و دکمه delete رو فشار می دم ؛

شاید قرار نیست کسی بدونه تو دلم چه خبره ...


پ ن :  مامان همیشه می گه بشر اگه بخواد یه کاری رو انجام بده می تونه ؛ من گاهی بدجور کم میارم ، شاید هنوز با خودم رو راست نشدم و نخواستم خودم بشم...


  • باران بهاری

تلخند های روزگار

می دوزد لب هایم را به بغض هایی که پیش از این سوزانده مرا ...


: )


پ ن : با من خاطره بازی نکن ...


  • باران بهاری

در توانائی عصر جمعه برای داغون کردن روح و روان آدما شکی نیست

ولی خیلی خودمو کنترل کردم که زیاد روم اثر نذاره

دلم به شدت می خواست با یکی مث م.ب حرف بزنم

یه آدم موفق که به حرفام گوش بده؛ راهنماییم کنه ؛ بهم کمک فکری بده ...

دیدم چراغش روشنه ولی انگار همینجوری روشن بود ، چون جوابی نداد ...

حالم از بی نظمی و بلاتکلیفی بهم می خوره

یه کارائی دارم که باید انجام بدم

یه کارائی رو هم شروع کردم - مث رقابت دورادور با ی.م یا آدمائی مث اون و حتی بهتر از اون ؛

- البته شاید نشه اسمشُ رقابت گذاشت چون حالا حالاها خیلی مونده تا من به پای آدمائی مث اون برسم ولی برای دلخوشی خودمم که شده شروع کردم -

دلم می خواد یه کارائی رو هم حتما در دستور کارام قرار بدم

دلم برای خودِ قبلیم تنگ شده

اراده می کردم به خواسته م می رسیدم

حالا همه چی خیلی سخت شده

نمی دونم چرا سنگین شدم ... برام راحت نیست از جام کنده بشم ...

حتی اگه کسی پا به پام نیاد باید خودم بتونم حرکت کنم...


پ ن : من باید بتونم ...

پ ن : دوست دارم مث قدیما محکم وقرص باشم وقتی می خوام بگم : چرخ بر هم زنم ار غیر مرادم گردد ؛ من نه آنم که زبونی کشم از چرخ فلک

پ ن : دوست دارم همه برام دعا کنند. - باتشکر -


  • باران بهاری

رفتن به اصفهان تجربۀ خوبی بود ...

به نظرم اینکه یه  تجربه رو چجوری  و با چه کسانی تجربه کنیم هم مهمه!

بعدا شاید - اگه لازم باشه - در مورد جزئیاتش اینجا بنویسم ...

بیشتر ترجیح می دم بازخورد کارای خودمُ دریافت کنم ...


امروز حال و هوی خاصی تو حرم حضرت معصومه سلام الله علیها داشتم

نمی دونم چرا ولی قبل از ورود به حرم وقتی داشتیم تو ماشین -در مورد این که می تونیم هرچی دلمون می خواد رو از حضرت معصومه بخوایم - حرف می زدیم،

بدون اینکه حتی دلم بلرزه اشک از چشمام جاری شد...

وقتی رفتم تو حرم حسّم خیلی عجیب بود ؛

انگار کسی مقابلم ایستاده بود که دوست داشتم خودمُ توی بغلش پرت کنم و کلّی باهاش حرف بزنم...

امام رضا علیه السلام رو خیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلی دوست دارم ؛ امام مهربانی ها رو ...

از خواهرشون خواستم زیارت برادرشون رو به زودی زود نصیبم کنند.


پ ن : یه وقتایی نمی دونم کجای دنیا ایستادم!

  • باران بهاری

دیروز خانمش تماس گرفت که اگه هستید امروز یا فردا می خوایم بیاییم خونتون

گفتم فردا ناهار تشریف بیارید - برای همون روز از قبل برنامه داشتیم -

تعارف کرد و بعد از کلی اصرار قبول کرد  و گفت که فردا - ینی امروز - زحمت می دیم

شاید اولش مث همه مهمونیا من برنامه ریزی کردم و  برای اینکه چیزی کم و کسر نباشه یه کم استرس داشتم

حقیقتا هیچ وقت انقدر خوشحال و خندون ندیده بودمش

جوری که صدقه کنار گذاشتم که مشکلی پیش نیاد

شاید به جرأت بتونم بگم اولین مهمونی ایی بود که هیچ استرسی موقع بودن مهمونا نداشتم و بعد از برگزاری ـشم خیلی راحت بودم

شاید چون خودشون هم اهل رودربایستی نیستند

خدا رو شکر همه چی ردیف بود

براشون قهوه درست کردم

بهم گفت فال هم می گیری؟

گفتم نه  : )

گفت تو که ارمنی نیستی ... فال هم که نمی گیری قهوه درست کردنت برا چیه؟

گفم خوردنیه دیگه ... : )

گفت پس برو حافظُ بیار که من برات فال بگیرم

براش حافظُ آوردم

گفت نیّت کن

نیّت کردم  !


این غزل اومد :


بعد از این دست من و دامن آن سرو بلند                                که به بالای چمان از بن و بیخم برکند


حاجت مطرب و می نیست تو برقع بگشا                               که به رقص آوردم آتش رویت چو سپند


هیچ رویی نشود آینه حجله بخت                                        مگر آن روی که مالند در آن سم سمند


گفتم اسرار غمت هر چه بود گو می‌باش                          صبر از این بیش ندارم چه کنم تا کی و چند


مکش آن آهوی مشکین مرا ای صیاد                              شرم از آن چشم سیه دار و مبندش به کمند


من خاکی که از این در نتوانم برخاست                                  از کجا بوسه زنم بر لب آن قصر بلند


باز مستان دل از آن گیسوی مشکین حافظ                            زان که دیوانه همان به که بود اندر بند


بگذریم که چقد وسطش مسخره بازی درآوردم و همه رو خندوندم

کلی سر به سرش گذاشتم

گفتم خانم بچه ها که فردا دارن می رن اصفهان بذارید برا شمام بلیط بگیریم برید سوریه

شما که قبلا سفرهای خارجی رفتید این دفه برید یه سفر زیارتی ؛ میگن شربت می دن ، اونم از نوع شهادت : )

کلی خندید و گفت تو فتوکپی برابر اصلی ؛ عین مامانتی.

گفتم نه! میگن بچه حلال زاده به داییش می ره ... مسئله وراثتیه و کاریش هم نمیشه کرد : )

بازم خندید و گفت من باید فکر کنم چجوری از پس زبون تو بربیام.

الان دخترش بهم اسمس زده که خیلی بهمون خوش گذشت


بخاطر همه چی خدا رو شکر می کنم ...


پ ن : رابطه مامان و دایی یه رابطه خواهر برادر معمولی نبوده تا جائی که وقتی دایی می ره سربازی مامان مریض میشه... کم اند خواهر و برادرای اینجوری...

پ ن : انگار ما هم مسافریم ...

پ ن : همیشه سعی می کنم بتونم خودمُ با همه جور سلیقه ای وفق بدم اما وقتی کسی مث خودم راحت باشه برای من هم راحت می گذره ...


  • باران بهاری

تجربه خوبیه

تدریس رو دوست دارم

امروز تقریبا یک ساعت از وقت دوساعته کلاس به بحث و پرداختن به موردهای مطرح شده گذشت


پ ن : فهمیدم معلم خوبی هستم و قبل از اینکه بهم بگن خسته نباشید خودم دو دقیقه مونده میگم خسته نباشید و کلاسُ تموم می کنم ؛ دی:

پ ن : آدم وقتی از دردای دیگران باخبر میشه دردای خودشُ فراموش می کنه


  • باران بهاری
تقریبا به لطف خدا و کمک بانوی اردیبهشت تصمیمم برا عمل قطعی شد
فقط مونده که برای زمانش تصمیم بگیرم
با ر.م صحبت کردم ؛ حرفی نزد ؛ نمی خوام منتظر بمونم تا بعد ...
شاید بعد از تموم شدن کارم با پینه دوز خوش اخلاق اقدام کنم

پ ن : باید دقیق تر برنامه ریزی کنم ...
پ ن : خیلی کارا برای انجام دادن دارم ...

  • باران بهاری