بعد از اون روز ، روال همه چی تغییر کرده ؛
شاید روزی نیست که به حرف ـای ح.خ فکر نکن ـم.
یه وقت ـایی باور ـم رو از دست میدم ؛
یه لحظه ـهایی تحمل ـش سخت میشه ...
صحبت ـایی که با بچه ـهای یونی کرد ـم برا ـم مرور میشه و باز میگم : خدا رو شکر ...
از کار ِ خود ـم خنده ـم میگیره ؛
ح.خ کل ـی حرف زد و توضیح داد ؛ بعد گفت : فهمید ـی یا نه ؟ من ـم - در حال ـی که گریه می کر ـم - جواب داد ـم : نه! ... بعد هردو ـمون خندید ـیم ...
گاه ـی فکر می کنم ندونستن یه چیز ـایی باعث میشه همه چی راحت و سریع بگذره ؛ اما وقتی بدون ـیم چه خبر ـه هر ثانیه مثل ساعت ـها طول میکشه.
دارم سعی می کن ـم به ـش فکر نکن ـم اما شروع دوباره ی سر درد ـهام نشون مید ـه سعی ـم به اندازه ـی کافی جواب نداد ـه.
پ ن : لبخند ـهای شادی و غم فرق دارند ؟ ...
پ ن : به گمان ـم ساعت ـها خواب اند ... چرا نمی گذرد ...؟
پ ن : آرام ـم ... آرام ِ آرم ... اما ناآرام که باش ـم طغیان می کن ـم ...