بماند به رسم خوش یادگاری ...

اینجا دادگاه نیست؛

قضاوتم نکن ...

اینها نوشته های من هستند ؛

شاید حرف های دلم و کارهای روزمرّه ...

دوست داشتی بخون و نظر بده.

طبقه بندی موضوعی
پیوندها

امروز به طور رسمی خداحافظی کردم و اومدم خونه ...

بعداز ظهر بود که ش.ت زنگ زد : تو خداحافظی کردی؟ پس چرا به من نگفتی؟

بهش گفتم : من که گفتم دلت برام تنگ میشه ... خودت جدی نگرفتی ...

گفت : خیلی نامردی این که خداحافظی نیست ...

بعدش ن.ش زنگ زد که لطفا با آقای ع.ع تماس بگیرید.

خنده ـم گرفته بود ؛ گفتم : نمی خوام انقد این مسئله رو کش بدم ...

گفت : حق شماست که نظراتتون رو بگید. وقتی من به ایشون گفتم شما خداحافظی کردید خیلی ناراحت شدن ...

با آقای ع.ع تماس گرفتم. بهم گفت : چی شده؟ مشکلی پیش اومده که نمیخواین بیایین؟

تقریبا نیم ساعت باهم حرف زدیم و من شرایطم رو برای ادامه کار توضیح دادم ...

گفت : اینا هیچ کدوم مشکلی نیست که نشه حل کرد ؛ ما نمی خواییم نیرویی مث شما رو از دست بدیم... من شرایط شما رو به مدیر عامل و آقای دکتر منتقل می کنم؛ شما هم تا چند روز آینده فکراتونُ بکنید تا ان شا الله کار رو شروع کنیم ...

گفتم : شرایط من همیناست که خدمتتون عرض کردم ... ان شا الله ...


پ ن : از یه طرف خوشحال شدم که خدا رو شکر کارم رو به درستی انجام دادم و از عملکردم رضایت دارن؛ از یه طرف هم به این فکر می کنم که باید برنامه ریزی دقیقی داشته باشم...

پ ن : مطمئنم که خدا بنده های خیلی خوبی داره که برای بنده های بدی مث من دعا می کنند...


  • باران بهاری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی