امروز به طور رسمی خداحافظی کردم و اومدم خونه ...
بعداز ظهر بود که ش.ت زنگ زد : تو خداحافظی کردی؟ پس چرا به من نگفتی؟
بهش گفتم : من که گفتم دلت برام تنگ میشه ... خودت جدی نگرفتی ...
گفت : خیلی نامردی این که خداحافظی نیست ...
بعدش ن.ش زنگ زد که لطفا با آقای ع.ع تماس بگیرید.
خنده ـم گرفته بود ؛ گفتم : نمی خوام انقد این مسئله رو کش بدم ...
گفت : حق شماست که نظراتتون رو بگید. وقتی من به ایشون گفتم شما خداحافظی کردید خیلی ناراحت شدن ...
با آقای ع.ع تماس گرفتم. بهم گفت : چی شده؟ مشکلی پیش اومده که نمیخواین بیایین؟
تقریبا نیم ساعت باهم حرف زدیم و من شرایطم رو برای ادامه کار توضیح دادم ...
گفت : اینا هیچ کدوم مشکلی نیست که نشه حل کرد ؛ ما نمی خواییم نیرویی مث شما رو از دست بدیم... من شرایط شما رو به مدیر عامل و آقای دکتر منتقل می کنم؛ شما هم تا چند روز آینده فکراتونُ بکنید تا ان شا الله کار رو شروع کنیم ...
گفتم : شرایط من همیناست که خدمتتون عرض کردم ... ان شا الله ...
پ ن : از یه طرف خوشحال شدم که خدا رو شکر کارم رو به درستی انجام دادم و از عملکردم رضایت دارن؛ از یه طرف هم به این فکر می کنم که باید برنامه ریزی دقیقی داشته باشم...
پ ن : مطمئنم که خدا بنده های خیلی خوبی داره که برای بنده های بدی مث من دعا می کنند...