امروز آقای دکتر با یه بسته شکلات اومد - یحتمل بخاطر ماه ربیع الاول -
بعد از چند دقیقه هم برامون انار درست کرد و پ.ف انار رو به همه تعارف کرد ...
به خوبی نشون میده درخت هرچه پربار تر سر به زیر تر ؛ با درجه بالای علمیش بسیار متواضع و فروتنه...
فکرم شدید مشغول بود ؛ دلم گرفته بود و دوست داشتم با یکی حرف بزنم که ا.ع صدام زد و گفت میشه باهات مشورت کنم؟
از خدام بود ... گفتم : اوهوم ... منم میخوام باهات مشورت کنم ...
انگار حرفای خودمُ از زبون اون میشنیدم ... البته حوزه کاری مون با هم فرق داره ولی جنس حرفامون یکی بود ...
منم حرفامُ بهش زدم ؛ با تصمیمی که در نظر داشتم موافق بود و
گفت : تصمیم گیرنده خودتی ولی من هم بودم با شرایطی که وجود داره قبول نمی کردم...
انگار سبک شدم ...
قبلش دلم می خواست اگه شده دو تا دست از تو دیوار بیاد بیرون و دستامُ بگیره و بگه حرفاتُ بگو ...
با ر.م حرف زده بودم ولی نظری نداد و گفت خودت می دونی ... دلم آشوب بود ...
یادمه اون موقع ها که با ا.ع آشنا شده بودم به نظرم یه آدم خشک و جدی میومد و اصلا نمی تونستم باهاش ارتباط برقرار کنم؛ اما کم کم پروژه هایی که انجام دادیم ما رو به هم نزدیک کرد و من نظرم در موردش عوض شد ... الان دوستیمون بیشتر از ده ساله که ادامه داره ... تو محل کار گاهی باهم درد دل می کنیم و بیرون از محل کار هم تو جمع های دوستانه همدیگه رو میبینیم ...
وقتی می خواستم برم خونه آقای دکتر گفت : چند لحظه تشریف بیارید ...
می دونستم می خواد چی بگه و تصمیمم رو گرفته بودم که بگم : نع!
گفت : عرض بنده رو به شما منتقل کردن؟
گفتم : بله ولی متاسفانه نمی تونم در خدمتتون باشم ...
خیلی جا خورد و گفت : چرا؟
دلایلم رو توضیح دادم و سعی کردم یه جوری بپیچونمش ولی می خواست یه فرجه ای قرار بده تا نظرم عوض بشه؛ من مصرانه بیان کردم که اینجوری بهتره ... بالاخره پذیرفت و گفت خیره ان شا الله ...
همراه ا.ع خداحافظی کردیم و اومدیم بیرون ... تو راه کلی حرف زدیم و بیشتر مطمئن شدم که تصمیمم درسته...
خدا بزرگه و مطمئنم اگه وقتم رو صرف زندگیم کنم خیلی بهتره تا با شرایطی که قطعا رضای خدا رو هم در پی نداره بخوام ادامه بدم ...
پ ن : وقتی آدم عهدی میبنده باید پاش وایسه ؛ حتی اگه با خودش عهد بسته باشه!
پ ن : شرایط برای همه یه جور نیست ؛ پس زیر بار ستم نمی کنیم زندگی ...
پ ن : یه وقتایی میشم همون آهو که معلم فیزیکمون می گفت !