دیشب خیلیا سراغشُ از من می گرفتند
چه خبر؟ ...
هیچی ... خبر ندارم ...
رفتم خودم به خودش زنگ زدم
صداش خوشحال بود ...
وقتی ازش پرسیدم کجایی و بهم گفت کجاست دلم سوخت... برای خودم ... برای لحظه هام ... و برای خیلی چیزای دیگه ...
گفت امروز برمیگرده و هر وقت برسه بهم میگه ...
بدجوری سیر شده ـم از خوردن حسرت های مدام.
پ ن : هعی ...
پ ن : سخن درست بگویم نمی توانم دید ، که می خورند حریفان و من نظاره کنم /حافظ