گاهی فرصتی پیش میاد تا دست خودمو بگیرم و بشینم با خودم خلوت کنم
شاید یه مرور سریع به همه اتفاقایی که برام افتاده
شاید یه عبور از خاطره های تلخ و شیرین
شاید یه مکث روی لحظه هایی که برام خیلی گرون تموم شدن
گاهی به این فکر می کنم که دلم چی می خواد
که اگه تو کنارم بودی - نه اینکه نباشی -
میتونستم ازت بپرسم چرا؟
میتونستم بهت بگم من اونی نیستم که باید باشم و تو می خوای ؛ پس چرا؟
می دونم که خودت می دونی
اما کاش دستتو میذاشتی رو قلبم و آرومم می کردی
مطمئنم که هستی...
دلم می خواست بهش بگم منم دعا کن و بگو : ...
اما بعد با خودم گفتم زور که نیست - البته نه برای من -
من درخواستمو مطرح کردم ؛ امیدوار بودم جواب بگیرم ؛ خب نشد دیگه ؛ خب نخواستند دیگه ؛ زور که نیست
دلم نمی خواد گوشمو از لابد ها پر کنم که لابد صلاح نبوده ، که لابد فلان و لابد بهمان ؛
راستش من این حرفا سرم نمیشه ... اونی که میشناسم هم نیازی به این لابد ها و اما و اگرها نداره ...
پس میگم نخواسته و خودم و فکرمو راحت می کنم
خودت خبر داری دیگه ...
پ ن : ببین کارم به کجا کشیده که باید برات بنویسم
پ ن : من که دارم می رم ، من که باید برم ، کنارم باش نذار تنها بمونم